دیوانگی...

با هدفن گوش کنین...

دیوانگی - قسمت سوم از مجموعه زنده بگور

متن: صادق هدایت - زنده بگور

موسیقی و صدای من...


متن: 
گاهی با خودم نقشه های بزرگ میکشم، خودم را شایسته همه کار و همه چیز میدانم، با خود میگویم آری کسانیکه دست از جان شسته اند و از همه چیز سر خورده اند تنها میتوانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم میگویم. به چه درد میخورد؟ چه سودی دارد؟ دیوانگی، همه اش دیوانگی است!

زندگی احمق...

با هدفن گوش کنین...

زندگی احمق - قسمت دوم از مجموعه زنده بگور

متن: صادق هدایت - زنده بگور

موسیقی:  Cold - JorgeMéndez

و صدای من...


متن: 
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینه ای. آن چه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچ کدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره به دنیا آمده بودم، حال دیگر غیرممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمی توانم دنبال این سایه های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهایی که گمان می کنید در حقیقت زندگی می کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست. می خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
نه نمی توانم از سرنوشت خود بگریزم، این فکرهای دیوانه، این احساسات، این خیالهای گذرنده که برایم می آید آیا حقیقی نیست؟ در هرصورت خیلی طبیعی تر و کمتر ساختگی به نظر می آید تا افکار منطقی من. گمان می کنم آزادم ولی جلو سرنوشت خودم نمی توانم کمترین ایستادگیی بکنم. افسار من بدست اوست، اوست که مرا به اینسو و آنسو می کشاند. پستی، پستی زندگی که نمی توانند از دستش بگریزند، نمی توانند فریاد بکشند، نمی توانند نبرد بکنند، زندگی احمق.

زنده بگور...

با هدفن گوش کنین...

متن: صادق هدایت - زنده بگور

موسیقی: Song for Eli - Andrea Bauer

و صدای من...


متن: 
حالا دیگر نه زندگانی می کنم و نه خواب هستم.
نه از چیزی خوشم می آید و نه بدم می آید.
من با مرگ آشنا و مانوس شده ام.
یگانه دوست من است.
تنها چیزی که از من دلجویی می کند. 
قبرستان منپارناس بیادم می آید.
دیگر به مرده ها حسرت نمی ورزم.
منهم از از دنیای آنها بشمار می آیم 
منهم با آنها هستم یک زنده بگور...

جمعه ها ی لعنتی...

نمی دانم یادت می آید یا نه...

آن روزها...

نمی دانم چه طور بود... اما جمعه هایمان عصری نداشت... غروبی نداشت...

این تفاوت بزرگیست که این روز ها احساسش میکنم...

تفاوت "جمعه ها" که دیگر روزانه می آیند نه هفتگی و "جمعه هایمان" که نمی آمدند و می گذشتند از ما...

امیدوارم برای تو هیچوقت اینطور نباشد... اما برای من... روز های هفته را که نام ببرم... همه جمعه است...

جمعه هایی که انگار به من دلبسته اند و پیمان ماندن بسته اند کنارم...!

شاید من هم باید بهشان دل ببندم...

دوستشان بدارم این جمعه های لعنتی را...

اما می ترسم... می ترسم روزی حتی این ها هم به دیگری دل ببندند و دیگر هیچ چیز برایم باقی نماند...

خدایا شکرت...

برآورده شد...!

آن هم توسط خودت...

آرزویت را می گویم... آرزویی که شب تولدم کردی... یادت هست؟!

سال 92 را هیچگاه فراموش نمی کنم...

سالی که برای همیشه رفتی...

تو رفتی... اما بدان...

اینجا هنوز هم کسی هست که روزش را با آرزوی خوشبختیت آغاز کند...

مانند همیشه... خوشبختیت و نه داشتنت...

اینجا هنوز هم کسی هست که روز تولدت برایت نامه ای بنویسد... حتی اگر بداند هیچگاه نمی تواند آن را به تو دهد...

مانند نامه هایی که تا کنون برایت نوشته ام...

اینجا هنوز هم کسی هست که... گفتنش دیگر چه فایده ای دارد... بگذریم...

...

خوشحال باش... خوب باش... زندگی کن...

کمی بخند... حتی بیشتر!

همیشه بخند...

...

تو خوب باشی منم خوبم...

مگر معنای دوست داشتن غیر از این است؟!

...


راستی از دستت ناراحتم... نه برای اینکه چنین انتخابی کردی... نه... در این مورد نمی توانم قضاوتی داشته باشم...

ناراحتم چون انتظار داشتم حداقل قبل از رفتنت... خودت به من بگویی...

تو بدون هیچ حرفی رفتی... بی هیچ نگاهی... بی هیچ... 

این تنها انتظارم از تو بود که آن هم...

...

انگار اصلا چیزی بین ما نبوده... 

باشد... من هم همین گونه رفتار میکنم...

...

امیدوارم همیشه خوشبخت باشی... 

خدا نگهدارت باشد همیشه...

و خداوند تنها کسیست که همیشه به قولش عمل می کند...

...

خدایا شکرت...

خوشبختیت...

وقتی در همه چیز دقیق میشوم، میبینم هیچ چیز اتفاقی نیست...

خواننده ای که حرف هایمان را درون همین آهنگی که در حال پخش است، فریاد میزند...

و یا حتی همین آسمان! همین آسمانی که چند روزیست برای داستان ما می گرید...

آسمان این روزها خیلی ابریست... اما هیچ ابری ماندنی نیست... 

خدا را چه دیدی شاید همین فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدی، قشنگ ترین رنگین کمان زندگیت را دیدی... رنگین کمانی که هیچوفت از بین نرفت و تا همیشه کنارت ماند...

همه چیز در دستان خداست... و وقتی چنین است، خیالم راحت میشود چون او به قولی که داده حتما عمل میکند...

از این رو کمی آرام می شوم چون میدانم انتخابت هرچه باشد، به آن چیزی که واقعا میخواهم میرسم، منظورم همان قولیست که خدا به من داده...  خوشبخیت...

حال دیگر انتخاب با توست...

گاهی آدم باید از خودش بپرسه...

یه روز یک نفر یه جمله بهم گفت که هنوز یادمه...

"انسانی که برای رسیدن به خواسته‌هاش حرکت می‌کنه ارزشمنده..."

من این جمله رو اینطوری ادامه میدم که:

<و گاهی آدم باید از خودش بپرسه که واقعا چه خواسته ای داره...>

و این چیزی بود که تا چند وقت پیش نفهمیده بودمش...

و چه دیر فهمیدم... اما هنوز امیدی برام هست...

الانه من!

وقتی توی چند روز همه زندگیت بهم بریزه...

و بدتر از اون توی این شرایط همه تنهات بزارنو کسیو نداشته باشی باهاش حرف بزنی...

بی تو...

بی تو... "تمام زندگی ام درد می کند"


روزگار...

چه دل خوشی دارد روزگار... 

حتی به روی خودش هم نمی آورد که هر روز بر سر جنازه متحرک من قد علم می کند و مثل یک کفتار در انتظار روحم می نشیند...

درون چشمانم نگاه می کند، لبخندی می زند و می گوید امید داشته باش!
آری او خوب می داند هیچ چیز مثل امید نمی تواند خوره جان شود...
با این حال، من باز هم ناامید نمی شوم...

شک می کنم...

شک می کنم به روزگار، به روزای نبودنت
شک می کنم به زندگی، به تکرار مصیبتام
شک می کنم به رویاها، به دیدن نشونه هات
شک می کنم به آسمون، به فکرای توی سرم
شک می کنم به بارونو، به بوی خوب صحبتات
شک می کنم به پنجره، به این روزای سرد دور
شک می کنم به همه چیز، به هستی و چیزی که نیست
بدون تو... حتی منم، شک می کنم به بودنم...

زندگی یا مرگ؟!

همین که هیچ نمی گویی...
همین که نیستی...
همین که به خوابم نمی آیی...
همین که...
...
و هزاران حسرت و اندوه دیگر که مرا می بلعند...
خودت بگو... این زندگی برایم چه فرقی با مرگ می کند...
من اینجا هر روز مرگ را زندگی می کنم... و شاید زندگی را مرگ
زندگی بدون تو را می گویم...

بیا کمی خودمانی سخن گوییم...

زمستون موندنیه و به این راحتیا تموم نمیشه... اما از فصل ها که بگذریم...

عید من میتونه عکسی از لبخند تو توی ذهن از کار افتاده من باشه

سال من هم میتونه نو بشه...

کمی بخند... 

یک لبخند کوچک...

زودباش...

بیشتر...

نه! اینطوری نمیشه!

از اون لبخند های مصنوعی که همه بلدن، نه!

همین یک بار...

کمی بخند... 

کمی بخند تا سال تحویل شه...

...


سال نو مبارک...

زمان...

نامرد ترین چیزی که انسان در طول زندگی و حتی بعد از زندگی! با آن سر و کار دارد، زمان است...
گاهی که نباید بگذرد... سریع می گذرد...
گاهی که باید بگذرد... دیر می گذرد...
گاهی کم می آید... گاهی هم زیاد...
زمان تنها چیزیست که همیشه به انسان خیانت می کند...

همیشه...

 چه فرقی می کند هوای بیرون چقدر سرد باشد... وقتی از درون آتش می گیری... می سوزی...

هوای بیرون...  هوای آدم ها... هوای ...

این روزها خیلی چیزها...

حتی...

اما...

...

همیشه...

حتی...

اما...

...

همیشه...

حتی...

اما...

...

همیشه...

همیشه...

همیشه...

همیشه...

...

پاییز

صندلی چوبیه کهنه... پرده ای که  در اتاق می رقصید... نوری که درون فضا جان می داد... صدای ناهنجاره سازی کوک نشده... تختی که به واسطه ی کتابی روی زمین ایستاده... سرمایی که شعله های آتش شومینه را می لرزاند...  آری... پاییز خیلی وقت است که به اینجا آمده... گاهی پاییز از یک شب شروع می شود... از یک حرف... از یک سکوت... و...


گاهی بهم میریزد نوشته ای

راحت شد...

گاهی آدم دوست دارد همه چیز تمام شود...
از کوچه صدای قرآن می آید...
گویی کسی از این جهان گریخته است...
دقیقتر که می شوم صدای انسان هایی را می شنوم که می گویند:
راحت شد...
آری راحت شد...
دنیا پر از آدم هایست که برای راحت شدن زندگی می کنند...

و بودنت...

گاهی باید سنگ فرش های پیاده رو را دنبال کرد...

حتی اگر ندانی به کجا ختم می شنود...

بعد از آن پیچ...

پشت آن کوچه...

شاید فقط تاریکی باشد و دره ای که به انتظارت نشسته

و شاید روشنایی باشد که منبعش فقط می تواند یک چیز باشد...

تو...

به راهم ادامه می دهم... این مسیر به تو ختم می شود... یقین دارم...

در تاریکی هم می توان با خیالت زندگی کرد...

اما من به روشنایی امید دارم... و بودنت

و بودنت...

و بودنت...

و بودنت...

و بودنت...

و ...

...

و نبودنت...

زندگی پر از جاهای خالیست...

جاهای نبودنت...

و نبودنت...

و نبودنت...

و نبودنت...

و ...

...

بی تو سحر نمی شود...

تو شاید ندانی...
بی تو اصلا سحر نمی آید...
همه چیز گواهی بر آمدن شب است...
خواب هایی که برایم عین کابوس شد...
عینکی که دنیایی را برایم تارتر کرد...
عکس رنگی ای که سیاه و سفید شد و مرد...
پنجره ای که قسمتی از یک دیوار شد...
آیینه ای که به خاطر تو شکست...
و سایه مرگی که روی رویاهایم می فتاد...
شب آغاز شده است...
و...
بی تو سحر نمی شود...

بودن یا نبودن؟!؟!

بعضی از آدما هستن که نیستن، اما گاهی همین آدما خیلی بیشتر از آدمی هایی که هستن، هستن...

تست!

دارم یه چیزی رو تست می کنم!

من می جنگم...


...


هذیان...


...

من اینجا دارم می سوزم از تب حرف هایت...

امیدوارم حال تو خوب باشد...

:((

بشیباخههههههههقلستبقهثیذدهثذخحثهذشخیبخعثاخقیتذخهخاتلابرذبیلغفاتن

پحلابلاتنمکگپگکمنتالاتنمکگ/پکمنتالاتنمکگپ

پگکمنتالاتنمکو ئذلبقیبیزبقطیطبزلراهنمئوک.گ/پچگجکحمکگ.پ/

گ/.کومئندهعالفبزرلذدئنموکووئندذترلزبطییقفبلراذ دپنمئوک./گپ
|/گ.کومئندتذرزیفبزلرذدئو.وئدذرزطظسشصثقفغاتئدذربیقبغلذاتندئو.مونتاذرزلاغعهخحجچپ

|گکمونئتالبلقافوغ.عتمهکنتالذبردئو.ک/گپگ.خهعغتفالئدتنمکگمخهنتا ئو./
4

پگک.موتارذ پنئموکجمنتاعلغبازلدائو.نگچ

پگخهنعذاتدنئموئنتذر ذاپ

نئدذرزبلر ذدنئموئدذرازبیزرلذاتنئومئ رزیزبر ئدذرزطقفلاغعتهمنمینتسیربتشیموئیمئتد ر و مئو

...

ناتوانی...

نمی دانم برای شما هم پیش آمده است یا نه...

گاهی هیچ چیز نمی تواند احساساتم را بیان کند

نه کلمات ساده ای که در ذهنم تکرار می شوند

و نه کلمات ثقیلی که تلفظشان را هم نمی دانم

و نه حتی این نوشته که اعتراف می کند به ناتوانیش...

گاهی واژه ها جان می دهند پیشِ تو...

و احساسم به تو...

تنهایی... بودن...

گاهی هیچ چیز آرامم نمی کند...

نه آهنگی که دوستش داری...

نه طعم تند اکالیپتوس...

و نه نوشتن حرفی که مخاطب خاص دارد...

گاهی هیچ چیز به دادم نمی رسد...

حتی خواب که تبدیل به کابوس می شود برایم...

گاهی تنهایی بدترین عذاب ممکن می شود...

تنهایی که معنایش نبود کسیست که باید باشد...

اما امید دارم... به آمدن یک روز خوب امید دارم

روزی که من باشم... تو باشی... ما باشیم

     و  یک دنیا احساس که نیازی به کنترل بیان کردنش نباشد...

آن روز باهم به سفری بی پایان خواهیم رفت...

که در آن جز ما دنیایی وجود نداشته باشد

دنیایی پر از بودن... بودن... و بودن...

و دنیایی خالی از تنهایی... تنهایی... و تنها بودن...

...

...

...

...

...

.

.

.

...


مخفی کردم تمام احساساتم را...

وقتش که برسد همه را خواهی خواند...