چه رفته است امشب که سحر نمی آید؟

شب فراق به پایان مگر نمی آید؟


شدم به یاد تو خاموش آنچنان که دگر

فغان هم از دل سنگم به در نمی آید


تو را مگر به تو نسبت کنم به جلوه ی ناز

که در تصور از این خوب تر نمی آید


جمال یوسف گل چشم تیره روشن کرد

ولی ز گمشده ی من خبر نمی آید!


به سر رسید مرا دور زندگانی و باز

بلای محنت هجران به سر نمی آید


منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش

که ناله در دل گل کارگر نمی آید


ز باده فصل گلم توبه می دهد زاهد

ولی ز دست من این کار بر نمی آید


دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی

که هر که رفت از این ره دگر نمی آید





مگر چه می شود؟

التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟
چه می شود ؟

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی


بنای مهر نمودی که پایدار نماند

مرا به بند بستی خود از کمند بجستی


دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت

به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی


چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن

کس این سرای نبندد در، اینچنین که تو بستی


گَرَم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی

شکیب و صبر ندارم بریز خونم و رستی


هر آن کَسَت که ببیند روا بوَد که بگوید

که من بهشت بدیدم به راستی و درستی


گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من

تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی


عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد

که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی





تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی


بنای مهر نمودی که پایدار نماند

مرا به بند بستی خود از کمند بجستی


دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت

به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی


چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن

کس این سرای نبندد در، اینچنین که تو بستی


گَرَم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی

شکیب و صبر ندارم بریز خونم و رستی


هر آن کَسَت که ببیند روا بوَد که بگوید

که من بهشت بدیدم به راستی و درستی


گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من

تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی


عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد

که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی