خواب دیدم که زندگی می کنم... شیرین بود...

بی تو این جا همه در حبس ابد تبعیدند
سال‌ها ، هجری و شمسی ، همه بی‌خورشیدند




قیصر امین پور

حمیدمصدق:
تو به من خندیدی و نمیدانستی... من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم!!! باغبان از پی من تند دوید! غضب الود به من کرد نگاه... سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک.... و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من ارام ارام... خش خش گام تو تکرار کنان میدهد ازارم.... و من اندیشه کنان غرق در این پندارم : که چرا باغچه ی کوچک ما ...سیب نداشت؟!؟!؟!؟!

جواب فروغ فرخ زاد:
من به تو خندیدم! چون که میدانستم تو به چه دلهره از باغچه ی ما سیب را دزدیدی!!!! پدرم از پی تو تند دوید.... و نمی دانستی باغبان باغچه ی همساییه پدر پیر من است... من به تو خندیدم تا که با خنده پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم!!! بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و ..... سیب دتدان زده از دست من افتاد به خاک.... دل من گفت: برو..... چون نمیخواست به خاطر بسپارد گریه ی تلخ تو را... و من رفتم و سالهاست که در ذهن من ارام ارام.... حیرت و بغض تو تکرار کنان ...... میدهد ازارم..... و من اندیشه کنان غرق در این پندارم: که چه میشد اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت!!!!!!

وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من


ناله ی زیر و زار من زارتر است هر زمان

بس که به هجر می دهد عشق تو گوشمال من


نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو

دستنمای خلق شد قامت چون هلال من


پرتوی نور روی تو هر نفسی به هر کسی

می رسد و ، نمی رسد نوبت اتصال من


خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند

هم به مراد دل رسد خاطر بد سگال من


دیده زبان حال من بر تو گشاد، رحم کن

چون که اثر نمی کند در تو زبان قال من


برگذری و ننگری، باز نگر که بگذرد

فقر من و غنای تو، جور تو، احتمال من


چرخ شنید ناله ام، گفت منال سعدیا

کآه تو تیره می کند آینه ی جمال من

دیوانه هم نندیشد آن، کاندر دل اندیشیده ام!