دلم تا عشقباز آمد، در او جز غم نمی بینم

دلی بی غم کجا جویم؟ که در عالم نمی بینم

 

دَمی با همدمی خرٌم ز جانم بر نمی آید

دمم با جان برآید چونکه یک همدم نمی بینم

 

مرا رازی است اندر دل، به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز؟ چون که یک مَحرم نمی بینم

 

خوشا و خرٌما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دلِ خرم نمی بینم

 

قناعت می کنم با درد چون درمان نمی یابم

تحمل می کنم با زخم چون مرهم نمی بینم

 

نَمِ چشم آبروی من ببرد از بس که می گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نَم نمی بینم؟

 

کنون دَم در کش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست و آن دم هم نمی بینم

سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم


گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

باز گویم که عیان است چه حاجت به بیانم؟


گر چنان است که روزی من مسکین گدا را

به درِ غیر ببینی ز درِ خویش برانم


من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم


گر تو شیرینِ زمانی‌‌ نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشقِ تو فرهادِ زمانم


نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر غربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم


دُرَّم از دیده چکان است به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی دُر بچکانم


من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می شد

وآبی از دیده میامد که زمین تر می شد


تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز

همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد


چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من

گفتی اندر بن مویم سر نشتر می شد


آن نه مِی بود که دور از نظرت می خوردم

خون دل بود که از دیده به ساغر می شد


از خیال تو به هر سو که نظر می کردم

پیش چشمم در و دیوار مصور می شد


چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی

مدعی بود اگرش خواب میسر می شد