با این شعر نابود شدم:
ما نتوانیم و عشق پنجه در انداختن
قوّت او میکند بر سر ما تاختن
گر
دهِیَم ره به خویش،یا بگذاری به پیش
هر دو به دستت درست، کشتن و
بنواختن
گر تو به شمشیر و تیر حمله بیاری، رواست
چاره ی ما هیچ نیست جز
سپر نداختن
کَشتی در آب را از دو برون حال نیست
یا همه سود ای حکیم، یا
همه در باختن
مذهب اگر عاشقیست، سنت عشاق چیست؟
دل که نظرگاه اوست از همه
پرداختن
پایه ی خورشید نیست پیش تو افروختن
یا قد و بالای سرو پیش تو
افراختن
هرکه چنین روی دید، جامه چو سعدی درید
موجب دیوانگیست آفت
بشناختن
یا بگدازم چو شمع، یا بکشندم به صبح
چاره همین بیش نیست، سوختن و
ساختن
ما سپر انداختیم با تو که در جنگ دوست
زخم توان خورد و تیغ برنتوان
آختن