در شهر
ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه ها...ی شهر بازیچه بچه
ها قرار میگیرد.
روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود
قرار داده بودند با خنده و شادی بازی مبکرد.
او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا
کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را از خود
نمیرانی؟؟
با خنده گفت:"مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در
حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟"
جوابش مرا مدتی در فکر فرو
برد....دوباره از او پرسیدم:قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای را
برایم تعریف کن.!
لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.
با آستین
لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد و گفت:"قشنگترین چیزی را که در تمام
عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.
و زشت ترین چیزی که دیده
ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.
پرسیدم:چرا به
نظر تو زشت بود؟
مگر مراسم خاک سپاری بدون گریه هم میشود؟
جواب داد:"مگر برای
کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟"
و من از آن روز در این فکر
هستم
که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه اند، که او را دیوانه می
پندارند؟
سلام حسین جونم
خوبی عزیزم ؟
خیلی قشنگ بود
واقعا همینجوریه
مرسی خوشگلم!
دیوانه با من بودی؟؟؟
تو چرا منو لینک نمی کنی؟؟؟
نه عزیزم دیوانه با خودم بودم!
آخه کی به وبلاگ من سر میزنه که بعد از اینجا بخواد لینک تو رو دنبال کنه؟
ولی باشه می لینکمت!
من که سر میزنم !
خوب چرا قاتی میکنی؟
منم دارم سعی میکنم قاتی نکنم ولی کم کم دارم داغ میکنم!
نذار عصبی شم دوباره!
چرا منو تو این موقعیت قرار میدی؟؟؟؟؟؟؟
میشه یه داستانم بنویسی که من توش نقش دیوانه رو داشته باشم
اگه نقش دیوانه رو بدم به تو، پس خودم چی؟
تنها نقشی که به من میخوره همون دیوونست! همونو هم میخوای بگیری ازم؟
khob ba ham bazi mikonim.
bbinam akhar mituni y dastan bnvc k man tush divune basham.
mokhtasar nvc ro hal mikoni.
مگه من داستان نویسم؟
divunatam
من بیشتر
khater khatam
من بیشتر تر!