دیوانه هم نندیشد آن، کاندر دل اندیشیده ام!

جانا به نگاهی ز جهان بی خبرم کن

دیـــــــــــــــــــــوانه ترم کن

سر گشته و شیدا چو نسیم سحرم کن

دیـــــــــــــــــــــوانه ترم کن


وای ز چشمه ی دیدارت

وای ز آتش رخسارت

وای ز چشم افسونکارت

چسان مدهوشم من


جز حرف محبت چه شنیدی دگر از من، که ببستی نظر از من؟

ترسم که شوی، روز و شبی با خبر از من، که نیابی اثر از من!


در آتشم از سوز دل و داغ جدایی، به کجایی؟

باز آ که غم از دل برود چون تو بیایی، چو بیایی!


شمعی گریانم من

اشکی لرزانم من

آهی سوزانم من

چه دیدی؟ که از من رمیدی!


بر من نظری کن

یا

بر سر خاکم گاهی گذری کن!


رهی معیری



این شعر رهی روانیم کرده مخصوصا که همایون شجریان میخونتش!

پیشنهاد میکنم گوش کنین آهنگشو!

اسم تصنیف: جانا به نگاهی


لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم

رفتم، به خدا گر هوسم بود، بَسَم بود...!


تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب

و اینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب

تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند ،آنگاه

چه آتشها که در این کوه بر پا میکنم هرشب

تماشاییست پیچ و تاب آتشها.... خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ایدوست

چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب

تمام سایه ها را میکشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا میکنم هر شب

دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟

که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب
محمد علی بهمنی

آتشی در سینه دارم جاودانی!

عمر من مرگیست نامش زندگانی!

.

.

.