مگر چه می شود؟

التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟
چه می شود ؟

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی


بنای مهر نمودی که پایدار نماند

مرا به بند بستی خود از کمند بجستی


دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت

به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی


چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن

کس این سرای نبندد در، اینچنین که تو بستی


گَرَم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی

شکیب و صبر ندارم بریز خونم و رستی


هر آن کَسَت که ببیند روا بوَد که بگوید

که من بهشت بدیدم به راستی و درستی


گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من

تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی


عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد

که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی





تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی


بنای مهر نمودی که پایدار نماند

مرا به بند بستی خود از کمند بجستی


دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت

به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی


چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن

کس این سرای نبندد در، اینچنین که تو بستی


گَرَم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی

شکیب و صبر ندارم بریز خونم و رستی


هر آن کَسَت که ببیند روا بوَد که بگوید

که من بهشت بدیدم به راستی و درستی


گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من

تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی


عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد

که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی





دلم تا عشقباز آمد، در او جز غم نمی بینم

دلی بی غم کجا جویم؟ که در عالم نمی بینم

 

دَمی با همدمی خرٌم ز جانم بر نمی آید

دمم با جان برآید چونکه یک همدم نمی بینم

 

مرا رازی است اندر دل، به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز؟ چون که یک مَحرم نمی بینم

 

خوشا و خرٌما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دلِ خرم نمی بینم

 

قناعت می کنم با درد چون درمان نمی یابم

تحمل می کنم با زخم چون مرهم نمی بینم

 

نَمِ چشم آبروی من ببرد از بس که می گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نَم نمی بینم؟

 

کنون دَم در کش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست و آن دم هم نمی بینم

سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم


گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

باز گویم که عیان است چه حاجت به بیانم؟


گر چنان است که روزی من مسکین گدا را

به درِ غیر ببینی ز درِ خویش برانم


من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم


گر تو شیرینِ زمانی‌‌ نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشقِ تو فرهادِ زمانم


نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر غربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم


دُرَّم از دیده چکان است به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی دُر بچکانم


من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم