دوش بی روی تو آتش به سرم بر می شد
وآبی از دیده میامد که زمین تر می شد
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد
چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من
گفتی اندر بن مویم سر نشتر می شد
آن نه مِی بود که دور از نظرت می خوردم
خون دل بود که از دیده به ساغر می شد
از خیال تو به هر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد
چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی
مدعی بود اگرش خواب میسر می شد
ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آن چه می پنداشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
نکته ها رفت و شکایت
کس نکرد جانب حرمت فرو نگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا ما محصل بر کسی نگماشتیم
عشق پاک
ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند بشتابد به یاریم
ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمی رود
هرچند بسته مرگ کمر بر هلاک من
ای آسمان به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم
فریدون مشیری
هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسّرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم؟
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سعدی